پیام تبریک فرمانده سپاه به فرمانده جدید ارتش

پیام تبریک فرمانده سپاه به فرمانده جدید ارتش

سرلشکر محمد علی جعفری در پیامی با تبریک انتصاب سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی به سمت فرماندهی کل ارتش بر تعمیق همکاری ها و هم افزایی های ارتش و سپاه در تقویت توان بازدارندگی و بنیه دفاعی کشور تأکید کرد.

به گزارش سپاه نیوز؛ در پی انتصاب امیر سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی به سمت فرماندهی کل ارتش جمهوری اسلامی ایران از سوی فرمانده معظم کل قوا (مدظله العالی)، سردار سرلشکر پاسدار محمد علی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیام تبریکی خطاب به وی صادر کرد. 

متن پیام به این شرح است: 

برادر ارجمند امیر سرلشکر سید عبدالرحیم موسوی 

سلام علیکم 

انتصاب جنابعالی به سمت "فرمانده کل ارتش جمهوری اسلامی ایران از سوی مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا (مدظله العالی)" که بیانگر تعهد، شایستگی و قابلیت های اطمینان بخش آن برادر عزیز است را صمیمانه تبریک عرض می نمایم. 

بی تردید حسن اعتماد معظم له، تجارب ارزنده دوران دفاع مقدس و نقش آفرینی های مثال زدنی در ارتش جمهوری اسلامی و سرمایه بزرگ نیروی انسانی مؤمن، انقلابی و با انگیزه این سازمان مقتدر؛ منظومه ی مبارک و ارزشمندی است که یاری بخش جنابعالی در فرماندهی موفق و تحول آفرین خواهد بود. 

ضمن اعلام آمادگی همه جانبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای تعمیق همکاری ها و هم افزایی ها در تقویت توان بازدارندگی، افزایش اقتدار دفاعی کشور و تضمین امنیت پایدار ملی، توفیق روزافزون آن فرمانده خردمند، انقلابی و ولایتمدار در این سنگر خطیر تحت عنایات حضرت ولی عصر(عج) و تبعیت از فرامین و منویات مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) را از خدای سبحان خواستارم.  

سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری

فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

مرگ آخرین غول کمدی

 آخرین غول کمدی سینمای جهان هم درگذشت. جری لوئیس یک خاطره ماندگار برای همه ایرانیان است. حتی آن‌هایی که سینما را به صورت حرفه‌ای پیگیری نمی‌کنند هم تصویری از جری لوئیس در ذهنشان دارند. تصویر مرد قد بلندی که با آن حرکات اغراق آمیز و دیوانه‌وار سال‌ها از مردم سراسر دنیا خنده می‌گرفت. 
محبوبیت جری لوئیس در ایران دلایل بسیاری دارد. اولین و مهم‌ترین دلیلش این بود که جری لوئیس زمانی وارد زندگی ایرانیان شد که قحطی سرگرمی بود و هنوز برای متولیان فرهنگی آن زمان معلوم نبود شاد بودن یک نیاز طبیعی و انسانی است یا امری مذموم؟ اینترنت انقدر گسترش نیافته بود، فیلم‌ها انقدر راحت در دسترس مردم نبود، ماهواره‌ای در کار نبود. کل سرگرمی مردم همان چند شبکه محدود تلویزیون بود. همه منتظر بودند تا روزهای عید از راه برسد تا از شبکه‌های تلویزیونی چندتایی فیلم کمدی پخش شود. خنده داشت کم‌کم مجاز می‌شد و جری لوئیس سهم عمده‌ای در مجاز شدن این خنده‌ها داشت. 
جری لوئیس نه مثل چارلی چاپلین تلخ و ایدئولوژیک بود و نه مثل لورل و هاردی ابزورد. فیلم‌هایش ساده بودند و متکی به حرکات اغراق‌آمیز جری لوئیس. فیلم‌های جری لوئیس انقدر ساده و صمیمی بودند که هر قشری با هر عقیده‌ای جذب آن‌ها می‌شد و از تماشایشان لذت می‌برد. همین باعث می‌شد مردم بیشتر دوستش داشته باشند. با او راحت‌تر کنار بیایند و از ته دل به حرکاتش بخندند. مثل نورمن ویزدم که فیلم شیر فروشش بارها از تلویزیون پخش شد. اما محبوبیت جری لوئیس دلیل دیگری هم داشت، حمید قنبری. حمید قنبری همه هویت جری لوئیس برای فارسی‌زبانان بود و چنان ارج و قربی به جری لوئیس بخشید که دوبله فیلم‌های جری لوئیس بدل به وجه متمایزکننده این کمدین نسبت به سایر کمدین‌ها شد. درست مثل کاری که محمدعلی زرندی با نورمن ویزدم کرد. قنبری برای تیپ جری لوئیس صدای تند و تیز اغراق آمیزی انتخابی کرد که به حرکات و سکنات جری لوئیس می‌آمد. 
از بداهه پردازی استفاده کرد و دیالوگ‌هایی در دهان جری لوئیس گذاشت که شاید با دیالوگ‌های اصلی فیلم فرق می‌کرد، اما همین دیالوگ‌ها بود که جری لوئیس  را برای مردم ایران ملموس‌ می‌کرد. جری لوئیس هویت اصلی خود نزد ایرانیان را از حمید قنبری می‌گرفت. حرکات جری بدون صدای قنبری معنای خود را از دست می‌داد. این یکی از آن موارد استثنایی هم‌نشینی دوبلور و بازیگر در تاریخ سینما و دوبلاژ ایران است. خیلی کم پیش می‌آید دوبلوری نقشی هم‌پای بازیگر یک فیلم داشته باشد. با نگاهی به تاریخ دوبله ایران شاید فقط چند نام باشند که توانسته‌اند با گویندگی درخشانشان بازیگری را در اذهان مردم جاودانه کنند. 
چنگیز جلیلوند به جای زنده‌یاد فردین، منوچهر اسماعیلی به جای آنتونی کوئین، خسروخسروشاهی به جای آلن دلون، ناصر طهماسب به جای جک نیکلسون و جلال مقامی به جای رابین ویلیامز تنها کسانی هستند که توانستند هم‌سطح با این بزرگان بازیگری گویندگی کنند و به نقش‌های این بزرگان چنان هویتی ببخشند که غیرقابل تفکیک از بازی آن‌ها باشد. حمید قنبری هم برای جری لوئیس چنین نقشی را ایفا می‌کرد و بدون اغراق بخش اعظمی از بار محبوبیت جری لوئیس نزد ایرانیان را به دوش می‌کشید. جری لوئیس نود و یک سال زندگی کرد. دوره‌های مختلف کاری را تجربه کرد. مدتی با دین مارتین افسانه‌ای کار کرد. شوها و فیلم‌های این دو نفر چنان محبوب شد که آن‌ها را بدل به زوجی هنری کرد. دین مارتین می‌خواند و جری لوئیس نمک می‌ریخت. 
جری لوئیس انقدر خوب بود که دین مارتین را به حاشیه برد و همین درخشش جری لوئیس بود که باعث شد آن‌ها از هم جدا شوند و به صورت مستقل کار کنند. بعد از استقلال هم ذره‌ای از محبوبیت جری لوئیس کم نشد، بلکه فعالیت مستقل به او اجازه داد تا بیشتر جلوه کند و بدرخشد. بعد از جدایی از مارتین، لوئیس با کمپانی پارامونت به کارش ادامه داد و چندتایی فیلم موفق مثل پادو و پروفسور دیوانه هم با نقش‌آفرینی خودش ساخت. جری لوئیس حتی وقتی سنش بالاتر رفت و دیگر به لحاظ بدنی نتوانست آن اجراهای دیوانه‌وار ایام جوانی را داشته باشد هم  در مرکز توجهات باقی ماند و نقش‌های متفاوتی ایفا کرد. 
مهم‌ترین نقش‌آفرینی تمام دوران حرفه‌ای خود را در همین ایام انجام داد. جری لنگفورد در کمدی سیاه مارتین اسکورسیزی. جری لوئیس در این فیلم یک غول کمدی بود که قهرمان اصلی فیلم یعنی روبرت پاپکین برای این‌که بتواند یک روز جای او باشد و سلطان کمدی بودن را تجربه کند جری را می‌رباید. نقش جری لوئیس در این هجویه تلخ و سیاه اسکورسیزی چیزی شبیه وضعیت خودش در ایام جوانی بود. یک غول کمدی. یک بُت برای شخصیت اصلی فیلم، روبرت پاپکین. اسکورسیزی از خلال رابطه پاپکین و لنگفورد و عشق دیوانه‌وار پاپکین به لنگفورد نقد گزنده‌ای را علیه رسانه‌ها و بُت‌سازی مرسوم آن‌ها از ستارگان مطرح می‌کند.
لوئیس یک خیر بزرگ هم بود و سال‌ها برای بیمارانی که مبتلا به ضعف عضلانی هستند پول جمع می‌کرد. لوئیس توانست در سال‌های فعالیتش مبلغی در حدود دو میلیارد دلار برای این بیماران تهیه کند. مرگ جری لوئیس در این روزها حالت کنایه‌آمیزی پیدا کرده است. در روزهایی که جمشید مشایخی در اعتراضی عجیب به عزت‌الله انتظامی حمله می‌کند، جری لوئیس با نود و یک سال سن در کمال آرامش از دنیا می‌رود. بدون این‌که احساس کند کس دیگری جا را برای او تنگ کرده است. عصبانیت پیش‌کسوتان ما و آرامش قدیمی‌های هنر سینما در خارج نشانه‌‌ی درستی برای اثبات این نکته است که در سینمای جهان هر کس سر جای خودش قرار دارد و کسی عرصه را بر دیگری تنگ نکرده است. کسی نمی‌داند جمشید مشایخی چرا انقدر عصبانی شده که آن سخن‌ها را بر زبان آورده، اما یک چیز کاملاً مشخص است و آن این است که در اینجا پیشکسوتان ما از وضعیت خود راضی نیستند. 
بر عکس هالیوود که هر کس نقش خود را به خوبی ایفا می‌کند و بعد در آرامش و با کمال افتخار از دنیا می‌رود. مرگ جری لوئیس به عنوا آخرین غول کمدی باقی‌مانده از دوران کلاسیک خسران بزرگی است. برای هنرمندان بزرگی چون جری لوئیس در نود و یک سالگی مردن هم زود است. روحش شاد.

عکس/ آزادترین زندان دنیا کجاست؟

شاید کسی حتی فکرش را هم نکند که زندانی روی کره‌ی زمین وجود داشته باشد که بیشتر به یک تفریحگاه شبیه باشد تا زندان!

 به گزارش جنوب نیوز، زندان بستوی (Bastoy) در ۷۵ کیلومتری ساحل اسلو (Oslo) در نروژ، جزیره‌ای می‌باشد که ۱۱۵ نفر از مجرمانی که به خطرناک‌ترین جرم ها مانند قتل، تجاوز و قاچاق مواد مخدر محکوم‌اند در آن زندگی می‌کنند. با این وجود، گذراندن زمان در چنین مکانی مانند سپری کردن تعطیلات است. هیچ سیم خاردار، دیوار بلند یا حصارالکتریکی در محدوده‌ی جزیره و حتی گارد ارتش و سگ های نگهبان برای گشت وجود ندارد. زندانی‌ها در کلبه‌های چوبی رنگ آمیزی شده و کوچکی زندگی می‌کنند و با حیوانات اهلی، کاشت و رشد محصول و تهیه‌ی هیزم خود را سرگرم می‌کنند. برای تفریح زندانیان، ساحلی وجود دارد که در تابستان برای حمام آفتاب از آن استفاده می‌شود. در این ساحل، مکان‌های مناسبی برای ماهیگیری و سوارکاری وجود دارد. از دیگر تفریحگاه‌ها میتوان به سونا و زمین تنیس نیز اشاره کرد. وعده‌های غذایی آن‌ها مواردی مثل: فیله‌ی ماهی با سس سفید و میگو یا هر غذایی از مرغ گرفته تا ماهی قزل‌آلا متغیر است. با این توصیفات، این زندان بیشتر شبیه به تفریحگاه آلکاتراز است.

نحوه برخوردی که با زندانیان صورت می‌گیرد حیرت‌انگیز است، بعضی مواقع این امر باعث دلخوری و خشم افرادی می‌شود که معتقدند زندان باید مکانی با وجود محرومیت‌ها و جایی برای توبه و تنبیه باشد تا جایی راحت وآرامش‌بخش.

اما اگر هدف زندان تغییر افراد است، زندان بستوی به نظر کارش را به درستی انجام می‌دهد. تنها ۱۶% از زندانیانی که از بستوی بیرون می‌آیند در کمتر از دو سال به زندان بازگردانده می‌شوند که این مورد در مقایسه با آمار زندان‌های ملی نروژ که به طور متوسط ۲۰% و زندان‌های اروپایی که متوسط ۷۰% است، آماری قابل‌ قبول است.

فوری/ آتش‌سوزی مقابل تالار بورس تهران

دقایقی قبل منابع آگاه از وقوع آتش‌سوزی مقابل تالار بورس تهران خبر دادند. طبق گفته این منابع دود ناشی از این آتش سوزی آسمان منطقه را فراگرفته است و نیروهای آتش.نشانی برای اطفای حریق در محل حاضر شدند - آنا



روایت اولین اسیر فراری

سوز سرما از لای نرده‌ها تو می‌آمد، ساعت از نیمه‌های شب گذشته بود، نگهبان‌ها این موقع شب خواب بودند، حالا وقتش بود، باید دل به دریا می‌زدیم...

بچه‌ها را بیدار کردیم و گفتیم، ما داریم می‌رویم، می آیید یا می‌مانید همین جا؟، خندیدند و مسخره کردند و همین باعث شد مصمصم‌تر شویم و به "پرویز" و "سید رضا" گفتم: ولشان کنید، برویم..

سَرِمان را که از لای نرده‌ها رد کردیم بدن نحیفمان هم راحت رد شد، 20 روزی می‌شد که سه نفری نرده‌ها را از هم باز می‌کردیم که بشود از لایشان رد شد، اول سیدرضا رفت، بعد من و بعد هم پرویز...

توی حیاط سوز سرمای اسفندماه را حالا می‌شد به خوبی حس کرد، خودمان را به دیوار انتهای حیاط رساندیم و از دیوار بالا رفتیم، روی دیوار که رسیدیم تیرباری که روی سقف اتاقمان گذاشته بودند را برای اولین بار دیدیم، دلشوره به جانمان افتاد، اما باید ادامه می دادیم، تحمل اینجا ماندن واقعا سخت شده بود....

از دیوار پایین پریدیم و وارد حیاط مدرسه شدیم، در مدرسه را باز کردیم و رفتیم داخل کوچه، حساب همه جا را کرده بودیم الا نگهبان سر کوچه... روی صندلی‌اش آرام نشسته بود و درحالی که اسلحه را به صندلی‌اش تکیه داده بود دست هایش را روی علاءالدینی که جلویش روشن بود به هم می مالید و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد...

چاره ای نبود باید از مقابلش رد می شدیم، شروع کردیم به دویدن و مثل باد از مقابلش گذشتیم و او هم مثل برق از سرجایش بلند شد و به عربی فریاد می زد: "اوگِف، اوگِف..." و ما فقط می دویدیم و شانس آوردیم که همین که خواست دنبالمان بیاید و دست به اسلحه شود پایش گیر کرد و علاءالدین چپ شد و تا خواست آن را جمع و جور کند ما دور شده بودیم...

خیلی دویدیم ...خسته به کوچه ای رسیدیم که ماشینی در آن پارک شده بود، سه نفری با هیکل های نحیفمان رفتیم زیرفولکس و پنهان شدیم، نفس نفس زدن‌هامان لحظه ای قطع نمی شد چند دقیقه ای منتظر ماندیم خبری نشد! کسی دنبالمان نیامده بود!...

از زیرفولکس بیرون آمدیم و پیراهن‌های راه راهمان را درآوردیم و در آن سوز اسفند با زیرپوش سفید شروع به دویدن در کوچه ها کردیم تا اگر کسی دید فکر کند داریم ورزش می کنیم!...

دو سه ساعتی که دویدیم سیاهی هایی از دور نمایان شدند که نیم متری و یک متری روی زمین ثابت ایستاده اند! هرچه نگاه می کردیم چیزی نمی دیدم، وقتی که نزدیک شدیم دیدیم رسیدم قبرستان! و این سنگ نوشته روی قبرهای هستند که عمودی روی زمین قرار داده شدند...

داخل قبرستان که شدیم یکهو صدایی آمد، هر سه لای سنگ قبرها خم شدیم، چند نفری که چیزهایی روی دوششان داشتند از کنارمان رد شدند و از حرف هایشان هیچ چیز نمی فهمیدم، آنها که رفتند خواستیم بلند شویم که گروه بعدی آمدند دوباره منتظر ماندیم تا آنها هم رد شوند...

هوا حالا تقریبا گرگ و میش شده بود که از قبرستان فاصله گرفتیم مدتی نرفتیم که دوباره گروهی را مقابل خود دیدیم این بار که هوا روشن تر شده بود متوجه شدیم اینها روستاییانی هستند که لبنیات می آورند شهر بفروشند و به هم که رسیدیم دست بلند کردند و گفتند "صباح النور" و ما سه نفر هم که هول شده بودیم گفتیم "صبح بخیر!"..

نمیدانم نشنیدند، متوجه نشدند یا بی خیال بودند هرچه که بود برای ما خیر بود چرا که از کنارشان بی دردسر گذشتیم و راهی بیابان شدیم...

ساعت حدود 6 صبح بود که به روستایی رسیدیم، کم کم داشت خیالمان راحت می شد که یکهو صدای هلی کوپتر هر سه نفرمان را سر جایمان میخکوب کرد، مطمئن بودیم دنبال ما آمده برای همین با سرعت هرچه تمام به طرف باغی در روستا که پرچینی از درخت شاتوت داشت دویدیم.

رفتیم لابلای شاخه‌های تیز درخت شاتوت، شاخه‌ها بدنمان را خراش می دادند، اما چاره ای نبود همان جا ایستاده لای شاخه‌ها روزمان را شب کردیم ....

هوا که تاریک شد از لابلای شاخه‌ها بیرون آمدیم و دوباره شروع به حرکت کردیم و به کوه رسیدیم، هوا رو به روشنی می‌رفت که دوباره صدای هلیکوپتر بلند شد و ما باز لابلای صخره‌ها پناه گرفتیم، روز سوم اما دیگر خبری از هلیکوپتر نبود، اما اینبار دیگر رمقی برای رفتن هم نبود.

حالا سه روزی می شد چیزی جز آبی که در سر راهمان در چشمه و جوی آب بود نخورده بودیم، من سینه پهلو کرده بودم و نایی برای رفتن نداشتم...

سید رضا که این وضعیت را دید من را کول گرفت و از ساعت 2 ظهر تا 10 شب یک سره حرکت کردیم که به کوه دیگری رسیدیم، نایی برای هیچ کداممان نمانده بود و اوضاع من از همه بدتر بود... آرام آرام از کوه بالا می رفتیم که کوه یکباره مثل روز روشن شد! منور زده بودند و دلهره به جانمان افتاد که برای پیدا کردن ما آمده اند...

سید رضا گفت من جلو جلو می روم و من را زمین گذاشت، ساعت 10 شب بود که سید رضا رفت بالای کوه، پرویز زیربغل هایم را گرفت تا بتوانم از کوه بالا بروم... دو ساعت با پرویز آرام آرام از کوه بالا رفتیم و هرچه جلو می رفتم سید رضا را صدا می زدم، اما جوابی نمی شنیدم که یکباره پرویز گفت: سید رضا رفت، گفت نمی تواند منتظر تو بماند، خودش تنهایی رفت!

باور کردنی نبود هر سه نفر قول داده بودیم همدیگر را تنها نگذاریم و با هم بمانیم، در این فکرها بودم که پرویز هم که حسابی خسته شده بود، گفت: من هم باید بروم! متعجب فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم...

پرویز هم مرا در آن تاریکی های شب در دل کوه تنها گذاشت و رفت... باورش برایم سخت بود اما به خودم قبولاندم که آنها از من بچه تر و کم سن و سالترند و بعد از این همه سختی کم آورده اند و حق دارند و نمی توانند پاسوز منِ مریض احوال شوند....

در دل کوه سرپناهی پیدا کردم و همانجا خوابم بُرد ... نزدیکی های ظهر صدای گله گوسفندان از خواب بیدارم کرد...به هر مشقتی بود از کوه پایین آمدم و خودم را به چوپان گله رساندم، اوضاع آشفته‌ام را که دید به کُردی عراقی از اسم و کارم جویا شد..

کردی کرمانشاه با کُردی عراق متفاوت است و دست و پا شکسته حالیش کردم که یکی از بستگانم به عراق پناهنده شده و دنبال او آمدم و راه را گُم کردم و به این سرو وضع افتادم ....

با حالت شک و تردید با دیدن وضع بیماری‌ام دلش به رحم آمد و مرا به خانه شان در آبادی برد، تازه ازدواج کرده بود و با مادر پیرش زندگی می کرد، صدای جر و بحث مادر و پسر را می شنیدم که مدام می گفت چرا من را به خانه آورده؟!

چوپان برایم لباس آورد و بعد از استحمام و عوض کردن لباس هایم یک کاسه ترخینه داغ جلویم گذاشت، ترخینه را که خوردم به خواب عمیقی رفتم، صبح که بیدار شدم حالم کمی بهتر شده بود. با بهتر شدن حالم با چوپان رفتیم بیرون و گشتی در روستا زدیم، نزدیکی های مدرسه روستا که رسیدیم مردی به استقبالمان آمد و چوپان گفت که این "ماموستا" روستا است...

من معنی ماموستا را نمی دانستم و به گمانم رسید که معلم روستا باشد، فارسی خوب صحبت می کرد و از اوضاع و احوالم پرسید و همان حرف ها را زدم که به دنبال پیدا کردن یکی از بستگان راهی عراق شده ام و حالا که پیدایش نکرده ام می خواهم به ایران برگردم...

بعد از مدتی حرف زدن، گفت: بیا بازی کنیم! و برای بازی جایزه تعیین کرد و بیشتر بازی ها را من می بردم و جایزه که پول بود به من می رسید... متوجه شدم که برای کمک به من طوری که خجالت نکشم بازی راه انداخته که پول به من بدهد تا بتوانم مسیرم را ادامه دهم...

روز بعد ماموستا نامه ای به من داد که وقتی در راه به روستای بعدی رسیدم نامه را به فلان شخص روستا نشان دهم تا از من پذیرایی کند، یازده روستا به همین شیوه طی مسیر کردم و در هر روستا فردی که میزبان من بود نامه می داد تا به روستای بعدی بروم... روستای آخر که رسیدم صاحبخانه برایم قاطری کرایه کرد و مقداری دینار به من داد که هنوز همه آنها را دارم. ساعت 6 غروب بود که با کاروانی راهی شدم که با قاطر بار سمت مرز می‌بردند....

از مسیر کوهستان و رودخانه گذشتیم و دم دمای صبح بود که گفتند: رسیدیم، اینجا ایران است! و هیچ کس از اهالی کاروان از تب و تاب درونم با شنیدن اسم ایران خبر نداشت، نباید هیجان زدگی ام را آشکار می کردم تا به جای مطمئنی می رسیدم...

رسیدیم به آبادی‌ای در ایران و اُتراق کردیم که صدای راننده نیسانی در روستا را شنیدم که مسافر می خواست و می گفت: "مریوان، مریوان"... با شنیدن اسم مریوان بی تاب شده بودم و از فردی که مرا به او سپرده بودند تشکر کردم و گفتم من با این نیسان می‌روم که گفت: نه! میزبان تو در آن روستای عراقی گفته که باید بدهمت تحویل "کوموله"! که تو را برای رسیدن به کرمانشاه کمک کنند!

از من اصرار و از او انکار، راضی نشد، برای همین منتظر فرصت شدم و زمانی که برای دست به آب بیرون رفتم دویدم سمت نیسان و بدون خداحافظی با نیسان راهی مریوان شدم....به مریوان که رسیدم دنبال مخابرات می‌گشتم که در مسیرم فردی را پیدا کردم که فارسی صحبت می کند خوشحال نزدیک شدم و متوجه شدم که کرمانشاهی است و انگار خدا به من دنیا را داده باشد گفتم می خواهم بروم کرمانشاه، با تعجب گفت: مگر خبر نداری جنگ است راه‌ها بسته!...حالم دگرگون شد و حسابی ناامید شدم کمی آن طرف تر که رفتم مینی بوسی دیدم که برای سنندج مسافر می زند، سوار شدم بلکه با رسیدن به سنندج راهی برای رسیدن به کرمانشاه و خانواده ام پیدا کنم. مینی بوس راه افتاد و به خاطر بسته بودن راه ها از بیراهه رفت و من از شدت خستگی بر اثر تکان های ماشین به خواب عمیقی فرو رفتم. مدتی که گذشت، چشم که باز کردم دیدم دو نفر مسلح روی سرم هستند و گفتند" "بیا پایین"!

بدبخت شده بودم و از شانس و اقبال بد من مینی بوس در مسیر بیراهه جلوی دفتر حزب "کوموله و دموکرات" پنچر کرده بود و همه مسافران پیاده شده بودند و من که در خواب عمیق بودم اصلا متوجه نشده بودم. از مینی بوس پیاده شدم و از اسم و نشانم و سوابقم و کارم جویا شدند و همه ترسی که داشتم دل به دریا زدم و راستش را به فرمانده شان گفتم که سرباز بودم و اسیر شدم و همراه دو نفر دیگر از زندان عراق فرار کردم و حالا می خواهم پیش خانواده ام برگردم و نمیدانم. خدا چطور برایم خواست که صداقتم دلش را گرفت و مرا رها کرد! سوار یک کمپرسی شدیم تا سنندج و از آنجا به خواست خدا راهی کرمانشاه شدم.

به گزارش ایسنا، عبدالمجید خزایی آزاده کرمانشاهی از اولین اسرای ایرانی در عراق است که ماجرای فرار شیرینش را برایم تعریف می کند...

از نحوه اسیرشدنش که می پرسم می گوید: حدود 20 سال داشتم و تازه ازدواج کرده بودم، هنوز جنگ شروع نشده بود که مهرماه سال 1358 در پی درگیریهای کوموله و دموکرات با نیروهای انقلاب، راهی پاوه و نوسود شدیم. در آن منطقه بود که همراه سه نفر دیگر به دست کوموله و دموکرات اسیر شدیم و توسط آنها به ارتش عراق تحویل داده شدیم.

آن زمان اردوگاه نبود و ما را به استخبارات سلیمانیه دادند، آنجا ما چهار نفر را به اتاقی بردند که گفتند دو نفر اسراییلی آنجا هستند که ما نباید با آنها حرف بزنیم! وارد اتاق که شدیم زیرچشمی حواسمان به آن دو نفر بود اما قیافه شان به ایرانی بیشتر شباهت داشت و برای همین بعد از مدتی این پا و آن پا کردن دل به دریا زدیم و گفتیم شما ایرانی هستند؟ آن دو باتعجب به هم نگاه کردند و گفتند: مگر شما ایرانی هستید؟!

ما هم متعجب گفتیم: پس اسراییلی نیستید؟ گفتند: "نه! اما به ما گفتند شما چهار نفر اسراییلی هستید و نباید با شما حرف بزنیم" کلی از آشنایی هم خوشحال شدیم، دونفرشان بچه کرمانشاه بودند و اولین اسرای ایرانی قبل از شروع جنگ بودند.

شش نفر بودیم در اتاق که بعد از مدتی شش نفر دیگر که سیدرضا و پرویز هم در میان آنها بودند به جمع مان اضافه شدند و با آمدن آنها بود که نقشه فرار را کشیدیم.

خزایی می گوید از آنهایی که آن شب با تیم سه نفره آنها فرار نکردند خبر دارد که 10 سال بعد از اسارت آزاد شدند!

...از اوضاع و احوال آن دو دوست فراری و بی وفا "سید رضا" و "پرویز" که می‌پرسم لبخندی می‌زند و می‌گوید: بعدها سیدرضا را پیدا کردم و گله کردم و او هم حلال خواهی کرد که بچگی کرده و طاقت نیاورده است.

اما از پرویز که می پرسم سکوت می کند و بعد از مدتی می گوید: دنبال پرویز که رفتم باخبر شدم بعد از مدتی راهی جبهه شده و در همان منطقه که با هم بودیم شهید شده است...

ماجرای فرار بزرگ و هیجان انگیز "عبدالمجید خزایی" و خاطرات تلخ و شیرین هزاران آزاده کشور در این گزارش‌های چند سطری نمی‌گنجد و باید برای نگهداشت یاد آن دوران کتاب‌ها نوشت...