اولین لژیونر بانوی والیبال ایران پس از مشکلات ریز و درشتی که داشت بالاخره به صوفیه بلغارستان رسید تا در تمرینات تیم شومن شرکت کند. |
به گزارش "ورزش سه"، روز گذشته مائده برهانی برای حضور در تیم بلغاری اش برای سفر اقدام کرد اما برف سنگین استابنول سفر او را به تعویق انداخت. پس از ساعاتی معطلی برهانی بالاخره طلسم را شکست و پس از مشکلاتی فراوان توانست خود را به بلغارستان برساند تا اولین بانوی لژیونر والیبال ایران باشد.
برهانی برای رسیدن به این عنوان مشکلات زیادی داشت که پوشش اسلامی در لیگ
اروپا، رضایت نامه باشگاه، بازیکن جایگزین برای او و مشکلاتی پروازی تمام
موانعی بودند که برهانی پشت سر گذاشت و بالاخره به تیم جدیدش ملحق شد.
با این حال هنوز زینب گیوه، دیگر بازیکن ایرانی مورد نظر شومن بلغارستان
نتوانسته رضایت نامه خود را بگیرد و با مشکلات عجیبی رو در رو است.
آمارهای رسمی می گویند در چند ثانیه نزدیک به 40 هزار نفر کشته، 30 هزار نفر زخمی و هزاران نفر بی خانمان شدند. از جمعیت 100 هزار نفری بم کمتر از 30 هزار نفر زنده مانده بودند و خارج کردن زنده ها زیر خروارها آوار کاری غیرممکن بود.
"دی ولی"پیرزن روستایی ساده دلی است که در روستای کلمه از توابع بخش
بوشکان شهرستان دشتستان زندگی اش را می گذراند. از بخت بد یا شاید خوبش
دختری ندارد و دلخوش به پسرانش است که حالا هر کدام از آب و گل درآمده اند و
برای خودشان زندگی جداگانه ای تشکیل داده اند. برای هر مادر همیشه یک کاکل
زری وجود دارد که بیشتر از همه نازش را می کشد و قربان صدقه اش می رود.
خسرو کاکل زری دی ولی است و قسم راستش سر جان اوست..
همین شد که
تمام تلاشش را کرد تا خسرو را کارمند دولت کند که مثل پدرش مجبور نباشد تا
همیشه کارگری و کشاورزی کند. سال 78 بود که خسرو در آزمون های ورودی نیروی
انتظامی پذیرفته شد و به عنوان کارمند رسمی این سازمان مشغول به خدمت شد.
برای دی ولی خبری خوشحال کننده بود. دیدن پسر رعنایش در لباس نیرو انتظامی و عکس هایش در مناطق مختلف برایش غرورآفرین بود.
خسرو دوران آموزشی اش را در اصفهان گذراند و برای ادامه خدمت به تهران رفت.
سال
78 اوج شادی و خوشبختی او بود .خسرو در میان "کل وبیت" و اشک و رقص دی ولی
لباس دامادی پوشید و دست معصومه را گرفت و قدم به حجله اش گذاشت.
حالا
دیگر زندگی روی خوشش را به آنها نشان داده بود و دی ولی منتظر بود تا به
زودی فرزند خسرو را در بغل بگیرد و آنگاه اگر بمیرد هم دلش خوش باشد که
آرزویی بر دلش نمانده و خوشبختی را با تمام وجود بغل کرده است.
در یکی از روزهای سال 80 بود که خسرو به مادر زنگ می زند و می گوید
برای ادامه خدمت به استان کرمان و شهر بم منتقل شده و همین روزها باید بار و
بندیل سفرش را ببندد.
این اولین بار بود شاید که دی ولی اسم "بم"
را می شنید. بم کجاست؟ چند ساعت با روستایش فاصله دارد؟ خسرو و معصومه چند
فرسخ راه را باید دور از او باشند؟ هوایش چطور است؟ مردمانش مهربان و
خونگرمند و با خسرو خوب تا می کنند؟ تجربه دوری از خسرو را داشت ولی
شهرهایی که او تا حالا رفته بود برایش آشنا بودند. دست کم نامشان را شنیده
بود ولی بم را نه! شاید همین ناآشنایی بود که از همان ابتدا دلشوره ای در
دلش انداخت و یا شاید حس شدید مادری اش به دلش برات کرده بود که همین بم
روزی کاکل زری اش را برای همیشه از او خواهد گرفت.
روزها به سرعت از پی هم می گذشتند و تمام دلخوشی دی ولی تلفن های گاه و
بیگاه خسرو و معصومه بود که آن طرف خط به او اطمینان می دادند که حالشان
خوب است و در اولین فرصت به دیدنش می آیند.
در یکی از روزهای سال 82
معصومه با صدایی که غرق در شادی و البته شرمی شیرین بود به دی ولی مژده
داد که نوزادی در راه دارند و با خسرو برای به دنیا آمدنش لحظه شماری می
کنند.
آیا خبری شیرین تر از این هم می توانست برای اووجود داشته باشد. روزهای انتظار به کندی می گذشتند.
پنجم
دی ماه 82 شب وقتی دی ولی سرش را که گذاشت بخوابد با خودش کلی حساب و کتاب
کرد که معصومه حالا باید چهار ماهه باشد و با انگشانش شمرد که پنج ماه
دیگر که نوه اش دنیا می آید چه برجی است و باید چه چیزهایی برایشان آماده
کند.
صبح جمعه اما تمام آرزوهای دی ولی در شهر بم زیر خروارها خاک
مدفون شده بود و معصومه در حالیکه با آرامش کنار خسرو خوابیده بود به همراه
نوزاد درون شکمش برای همیشه خاموش شدند تا درد و ماتم پیرزنی منتظر تا
همیشه روشن بماند.
معصومه در زادگاهش بوشهر به خاک سپرده شد و خسرو نیز در زادگاه خودش نزدیک مادر.
حالا مادر پیراهن سپید دامادی فرزندش را قاب گرفته و در کنار عکس های
دیگرش به دیوار کوبیده تا لحظه لحظه یه باقی مانده عمرش را با آنها شریک
شود. کمر دی ولی زیر آوارهای بم شکست و او هر لحظه آرزو می کند که ای کاش
خسرو همان کارگر و کشاورز ساده ای مثل پدرش بود تا حالا هر روز غروب خسته
از کار برگردد و مادر برایش چای داغی بریزد. کاش فرمانده به جای اسم بم نام
شهر دیگری را در برگه انتقالی او می نوشت. اصلا کاش در بامداد پنجم دی ماه
82 خودش هم کنار پسر و عروسش در همان اتاق کاهگلی خوابیده بود و روزهای
بعد خسرو را نمی دید. او اما هنوز زنده است و شرمسار فرزند و عروسش که فقر
به او فرصت نداده مراسمی در خور را برایشان بگیرد یا در یکی از روزهای ماه
محرم مجلس روضه ای برایشان ترتیب دهد.
13 سال پیش در بامداد 5 دی ماه بم ویران شد تا یکی ازغم انگیزترین صحنه
های تاریخ را برایمان رقم زند. 70 هزار نفر از هم وطنانمان قربانی یکی از
مخرب ترین نیروهای طبیعی کره زمین شدند تا بار دیگر طبیعت قدرتش را به رخ
انسان بکشد.
نام و یاد تمامی قربانیان این حادثه تلخ گرامی باد.
سرمای زمستان کارتنخوابها را مجبور به زندگی در اطراف و درون گورستان بزرگ نصیرآباد باغستان در حومه شهریار کردهاست. عدهای درون گورستان و در قبرهای از پیش آماده شده و چندین خانواده در اطراف گورستان، در منطقه بلوکزنی و زیر کانال در چادر زندگی میکنند. در درون گورستان، ٣٠٠ گور از پیش آماده وجود دارد که ٥٠ کارتنخواب دست کم ٢٠ گور را اشغال کردهاند. در هر گور یک نفر و گاهی هم سه تا چهار نفر زندگی میکنند. این عکسها متعلق به روزنامهی شهروند است و برای انتشار کامل در اختیار خبرگزاری ایسنا قرار گرفته است.
ایران آنلاین /صحرای بزرگ آفریقا روز گذشته برای دومین بار در تاریخ معاصر شاهد بارش برف بود. شن و ماسه های قرمز رنگ این صحرا با بارش دانه های برف به رنگ سفید خیره کننده ای در آمدند.
بارش برف خاک سیاه و سرخ رنگ آفریقا را این گونه رنگارنگ کرده است
بارش برف در صحرای افریقا اتفاقی بی سابقه در 37 سال اخیر ارزیابی شده است